كَانَ مَلِكٌ فِيمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، وَكَانَ لَهُ سَاحِرٌ

كَانَ مَلِكٌ فِيمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، وَكَانَ لَهُ سَاحِرٌ

از صهیب رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: "كَانَ مَلِكٌ فِيمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، وَكَانَ لَهُ سَاحِرٌ، فَلَمَّا كَبِرَ، قَالَ لِلْمَلِكِ: إِنِّي قَدْ كَبِرْتُ، فَابْعَثْ إِلَيَّ غُلَامًا أُعَلِّمْهُ السِّحْرَ، فَبَعَثَ إِلَيْهِ غُلَامًا يُعَلِّمُهُ، فَكَانَ فِي طَرِيقِهِ إِذَا سَلَكَ رَاهِبٌ فَقَعَدَ إِلَيْهِ وَسَمِعَ كَلَامَهُ، فَأَعْجَبَهُ، فَكَانَ إِذَا أَتَى السَّاحِرَ مَرَّ بِالرَّاهِبِ وَقَعَدَ إِلَيْهِ، فَإِذَا أَتَى السَّاحِرَ ضَرَبَهُ، فَشَكَا ذَلِكَ إِلَى الرَّاهِبِ، فَقَالَ: إِذَا خَشِيتَ السَّاحِرَ، فَقُلْ: حَبَسَنِي أَهْلِي، وَإِذَا خَشِيتَ أَهْلَكَ فَقُلْ: حَبَسَنِي السَّاحِرُ، فَبَيْنَمَا هُوَ كَذَلِكَ إِذْ أَتَى عَلَى دَابَّةٍ عَظِيمَةٍ قَدْ حَبَسَتِ النَّاسَ، فَقَالَ: الْيَوْمَ أَعْلَمُ آلسَّاحِرُ أَفْضَلُ أَمِ الرَّاهِبُ أَفْضَلُ؟ فَأَخَذَ حَجَرًا، فَقَالَ: اللهُمَّ إِنْ كَانَ أَمْرُ الرَّاهِبِ أَحَبَّ إِلَيْكَ مِنْ أَمْرِ السَّاحِرِ فَاقْتُلْ هَذِهِ الدَّابَّةَ، حَتَّى يَمْضِيَ النَّاسُ، فَرَمَاهَا فَقَتَلَهَا، وَمَضَى النَّاسُ، فَأَتَى الرَّاهِبَ فَأَخْبَرَهُ، فَقَالَ لَهُ الرَّاهِبُ: أَيْ بُنَيَّ أَنْتَ الْيَوْمَ أَفْضَلُ مِنِّي، قَدْ بَلَغَ مِنْ أَمْرِكَ مَا أَرَى، وَإِنَّكَ سَتُبْتَلَى، فَإِنِ ابْتُلِيتَ فَلَا تَدُلَّ عَلَيَّ، وَكَانَ الْغُلَامُ يُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ، وَيُدَاوِي النَّاسَ مِنْ سَائِرِ الْأَدْوَاءِ، فَسَمِعَ جَلِيسٌ لِلْمَلِكِ كَانَ قَدْ عَمِيَ، فَأَتَاهُ بِهَدَايَا كَثِيرَةٍ، فَقَالَ: مَا هَاهُنَا لَكَ أَجْمَعُ، إِنْ أَنْتَ شَفَيْتَنِي، فَقَالَ: إِنِّي لَا أَشْفِي أَحَدًا إِنَّمَا يَشْفِي اللهُ، فَإِنْ أَنْتَ آمَنْتَ بِاللهِ دَعَوْتُ اللهَ فَشَفَاكَ، فَآمَنَ بِاللهِ فَشَفَاهُ اللهُ، فَأَتَى الْمَلِكَ فَجَلَسَ إِلَيْهِ كَمَا كَانَ يَجْلِسُ، فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: مَنْ رَدَّ عَلَيْكَ بَصَرَكَ؟ قَالَ: رَبِّي، قَالَ: وَلَكَ رَبٌّ غَيْرِي؟ قَالَ: رَبِّي وَرَبُّكَ اللهُ، فَأَخَذَهُ فَلَمْ يَزَلْ يُعَذِّبُهُ حَتَّى دَلَّ عَلَى الْغُلَامِ، فَجِيءَ بِالْغُلَامِ، فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: أَيْ بُنَيَّ قَدْ بَلَغَ مِنْ سِحْرِكَ مَا تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ، وَتَفْعَلُ وَتَفْعَلُ، فَقَالَ: إِنِّي لَا أَشْفِي أَحَدًا، إِنَّمَا يَشْفِي اللهُ، فَأَخَذَهُ فَلَمْ يَزَلْ يُعَذِّبُهُ حَتَّى دَلَّ عَلَى الرَّاهِبِ، فَجِيءَ بِالرَّاهِبِ، فَقِيلَ لَهُ: ارْجِعْ عَنْ دِينِكَ، فَأَبَى، فَدَعَا بِالْمِئْشَارِ، فَوَضَعَ الْمِئْشَارَ فِي مَفْرِقِ رَأْسِهِ، فَشَقَّهُ حَتَّى وَقَعَ شِقَّاهُ، ثُمَّ جِيءَ بِجَلِيسِ الْمَلِكِ فَقِيلَ لَهُ: ارْجِعْ عَنْ دِينِكَ، فَأَبَى فَوَضَعَ الْمِئْشَارَ فِي مَفْرِقِ رَأْسِهِ، فَشَقَّهُ بِهِ حَتَّى وَقَعَ شِقَّاهُ، ثُمَّ جِيءَ بِالْغُلَامِ فَقِيلَ لَهُ ارْجِعْ عَنْ دِينِكَ، فَأَبَى فَدَفَعَهُ إِلَى نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَقَالَ: اذْهَبُوا بِهِ إِلَى جَبَلِ كَذَا وَكَذَا، فَاصْعَدُوا بِهِ الْجَبَلَ، فَإِذَا بَلَغْتُمْ ذُرْوَتَهُ، فَإِنْ رَجَعَ عَنْ دِينِهِ، وَإِلَّا فَاطْرَحُوهُ، فَذَهَبُوا بِهِ فَصَعِدُوا بِهِ الْجَبَلَ، فَقَالَ: اللهُمَّ اكْفِنِيهِمْ بِمَا شِئْتَ، فَرَجَفَ بِهِمِ الْجَبَلُ فَسَقَطُوا، وَجَاءَ يَمْشِي إِلَى الْمَلِكِ، فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: مَا فَعَلَ أَصْحَابُكَ؟ قَالَ: كَفَانِيهِمُ اللهُ، فَدَفَعَهُ إِلَى نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَقَالَ: اذْهَبُوا بِهِ فَاحْمِلُوهُ فِي قُرْقُورٍ، فَتَوَسَّطُوا بِهِ الْبَحْرَ، فَإِنْ رَجَعَ عَنْ دِينِهِ وَإِلَّا فَاقْذِفُوهُ، فَذَهَبُوا بِهِ، فَقَالَ: اللهُمَّ اكْفِنِيهِمْ بِمَا شِئْتَ، فَانْكَفَأَتْ بِهِمِ السَّفِينَةُ فَغَرِقُوا، وَجَاءَ يَمْشِي إِلَى الْمَلِكِ، فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ: مَا فَعَلَ أَصْحَابُكَ؟ قَالَ: كَفَانِيهِمُ اللهُ، فَقَالَ لِلْمَلِكِ: إِنَّكَ لَسْتَ بِقَاتِلِي حَتَّى تَفْعَلَ مَا آمُرُكَ بِهِ، قَالَ: وَمَا هُوَ؟ قَالَ: تَجْمَعُ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ، وَتَصْلُبُنِي عَلَى جِذْعٍ، ثُمَّ خُذْ سَهْمًا مِنْ كِنَانَتِي، ثُمَّ ضَعِ السَّهْمَ فِي كَبِدِ الْقَوْسِ، ثُمَّ قُلْ: بِاسْمِ اللهِ رَبِّ الْغُلَامِ، ثُمَّ ارْمِنِي، فَإِنَّكَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ قَتَلْتَنِي، فَجَمَعَ النَّاسَ فِي صَعِيدٍ وَاحِدٍ، وَصَلَبَهُ عَلَى جِذْعٍ، ثُمَّ أَخَذَ سَهْمًا مِنْ كِنَانَتِهِ، ثُمَّ وَضَعَ السَّهْمَ فِي كَبْدِ الْقَوْسِ، ثُمَّ قَالَ: بِاسْمِ اللهِ، رَبِّ الْغُلَامِ، ثُمَّ رَمَاهُ فَوَقَعَ السَّهْمُ فِي صُدْغِهِ، فَوَضَعَ يَدَهُ فِي صُدْغِهِ فِي مَوْضِعِ السَّهْمِ فَمَاتَ، فَقَالَ النَّاسُ: آمَنَّا بِرَبِّ الْغُلَامِ، آمَنَّا بِرَبِّ الْغُلَامِ، آمَنَّا بِرَبِّ الْغُلَامِ، فَأُتِيَ الْمَلِكُ فَقِيلَ لَهُ: أَرَأَيْتَ مَا كُنْتَ تَحْذَرُ؟ قَدْ وَاللهِ نَزَلَ بِكَ حَذَرُكَ، قَدْ آمَنَ النَّاسُ، فَأَمَرَ بِالْأُخْدُودِ فِي أَفْوَاهِ السِّكَكِ، فَخُدَّتْ وَأَضْرَمَ النِّيرَانَ، وَقَالَ: مَنْ لَمْ يَرْجِعْ عَنْ دِينِهِ فَأَحْمُوهُ فِيهَا، أَوْ قِيلَ لَهُ: اقْتَحِمْ، فَفَعَلُوا حَتَّى جَاءَتِ امْرَأَةٌ وَمَعَهَا صَبِيٌّ لَهَا فَتَقَاعَسَتْ أَنْ تَقَعَ فِيهَا، فَقَالَ لَهَا الْغُلَامُ: يَا أُمَّهْ اصْبِرِي فَإِنَّكِ عَلَى الْحَقِّ". «در ميان امت های پيش از شما پادشاهی بود که ساحری داشت، وقتی ساحر پير شد، به پادشاه گفت: من پير شده ام؛ نوجوانی نزدم بفرست تا به او جادوگری بیاموزم، پادشاه نوجوانی نزدش فرستاد تا نزد ساحر آموزش ببیند، در مسير اين نوجوان بسوی ساحر، راهبی بود؛ باری نوجوان نزد راهب رفت و به سخنانش گوش داد و به او علاقه مند شد. از آن پس، هرگاه تصمیم داشت نزد ساحر برود، در مسيرش به راهب سر می زد و نزدش می نشست، و چون (با تأخير) نزد ساحر می رفت، ساحر وی را با چوب می زد، نوجوان از اين بابت نزد راهب شکایت کرد، راهب به او گفت: چون از ساحر ترسيدی، بگو: خانواده ام مرا معطل کردند و هنگامی که از خانواده ات ترسيدی، بگو: ساحر مرا نگهداشت. نوجوان به همين منوال عمل می کرد تا اينکه روزی جانور بزرگی ديد که راه مردم را بسته بود، با خود گفت: امروز برايم روشن می شود که راهب بهتر است يا ساحر. پس سنگی برداشت و گفت: الهی، اگر کار راهب نزد تو پسنديده تر از کار ساحر است، اين جانور را بکُش تا مردم عبور کنند. سپس سنگ را به سوی جانور پرتاب کرد و او را کشت و مردم عبور کردند، سپس نزد راهب رفت و ماجرا را برايش بازگو کرد، راهب به او گفت: پسر جان، تو امروز از من بهتری؛ می بينم که کارَت پيشرفت کرده است و به زودی امتحان خواهی شد، اگر امتحان شدی، مرا معرفی نکن. نوجوان کورِ مادرزاد و پيس و ساير بيماری های مردم را درمان می کرد. يکی از نديمان پادشاه که کور شده بود، اين خبر را شنيد و با هديه های فراوانی نزد اين نوجوان آمد و به او گفت: اگر مرا شفا دهی، هرچه اين جاست، از آنِ تو خواهد بود. نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی دهم؛ فقط الله متعال شفا می بخشد. اگر به الله متعال ايمان بياوری، دعا می کنم تو را شفا دهد. نديم پادشاه به الله ايمان آورد و الله متعال شفايش داد. سپس نزد پادشاه رفت و مثل گذشته کنارش نشست. پادشاه از او پرسيد: چه کسی بينايی ات را به تو برگرداند؟ پاسخ داد: پروردگارم. پادشاه گفت: مگر پروردگاری جز من داری؟ نديمش پاسخ داد: پروردگار من و تو، الله است. پادشاه او را بازداشت کرد و آن قدر شکنجه نمود که سرانجام از آن نوجوان نام برد. (به دستور پادشاه) آن نوجوان را نزدش آوردند. پادشاه به او گفت: پسر جان! سحر تو به آنجا رسيده که کورِ مادرزاد و پيس را شفا می دهی و چنين و چنان می کنی؟ نوجوان گفت: من هيچکس را شفا نمی دهم؛ شفادهنده فقط الله متعال است. بنابراین پادشاه او را بازداشت نموده و همواره شکنجه کرد تا اينکه راهب را معرفی نمود. (به فرمان پادشاه) راهب را نزدش آوردند و به او گفتند: از دينت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه دستور داد ارّه ای بياورند و آن را روی سرش گذاشتند و او را دو نيمه کردند؛ به گونه ای که دو نيمه اش به زمين افتاد. سپس نديمش را آوردند و به او گفتند: از دينت برگرد؛ ولی او نپذيرفت. ارّه را روی سرش گذاشتند و او را دو نيمه کردند و دو نيمه اش به زمين افتاد. آنگاه نوجوان را آوردند و به او گفتند: از دينت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه او را به تعدادی از يارانش سپرد و گفت: او را به بالای فلان کوه ببريد و وقتی به قلّه ی کوه رسيديد، اگر از دينش برنگشت، او را به پايين پرتاب کنيد. به این ترتیب او را بالای کوه بردند، وی دعا کرد: يا الله، هرگونه که می خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن، پس کوه به لرزه درآمد و همه ی آنها سقوط کردند. آنگاه نوجوان نزد پادشاه بازگشت. پادشاه از او پرسيد: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. پادشاه دوباره او را به چند نفر از يارانش سپرد و گفت: او را سوار قايق کنيد و به وسط دريا ببريد، اگر از دينش برنگشت، او را درون دريا بيندازيد. بدين ترتيب او را بردند، نوجوان دعا کرد: يا الله، هرگونه می خواهی، مرا از شرشان حفظ کن، قايق واژگون شد و آنها در دريا غرق شدند. دوباره نوجوان نزد پادشاه برگشت. پادشاه از او پرسيد: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. آنگاه به پادشاه گفت: تو فقط در صورتی می توانی مرا بکُشی که کاری که می گويم، انجام دهی. پادشاه پرسيد: چه کاری؟ نوجوان گفت: مردم را در ميدانی جمع کن و مرا به دار بکش؛ سپس تيری از تيردان خودم بردار و آن را در وسط کمان بگذار و بگو: به نام الله، پروردگار اين جوان؛ و سپس مرا هدف بگير. اگر چنين کنی، می توانی مرا بکشی. پادشاه مردم را در ميدان (زمين همواری) جمع کرد و نوجوان را بر شاخه ای از درخت خرما به دار کشيد. سپس تيری از تيردان نوجوان برداشت و در وسط کمان گذاشت و گفت: به نام الله، پروردگار اين نوجوان؛ و آنگاه تير را رها کرد که تير به شقيقه ی نوجوان خورد و دستش را روی شقيقه اش گذاشت و جان داد. مردم گفتند: به پروردگار اين نوجوان ايمان آورديم. عده ای نزد پادشاه رفتند و گفتند: ديدی؛ آنچه از آن بيم داشتی اتفاق افتاد؛ به الله سوگند که آنچه از آن می ترسيدی، بر سرت آمد و مردم ايمان آوردند. پادشاه فرمان داد چاله هايی بر سرِ راه ها حفر کنند. چاله هايی حفر کردند و در آنها آتش افروختند. پادشاه گفت: هرکس از دينش برنگشت، او را در آتش بيندازيد يا مجبورش کنيد وارد آتش شود. همه اين کار را کردند تا اينکه زنی با کودکش پيش آمد و خودش را عقب کشيد تا در آتش نيفتد، کودک به او گفت: مادر جان، صبور باش که تو برحقی.

[صحیح] [مسلم روایت کرده]

الشرح

پیامبر صلی الله علیه وسلم خبر می دهد که در ملت های قبل از ما پادشاهی بود که ساحری داشت، وقتی ساحر بزرگسال شد به پادشاه گفت: من پیر شدم، نوجوانی را نزدم بفرست تا به او سحر و جادوگری بیاموزم. بنابراین پادشاه نوجوانی را برای این کار انتخاب کرد و برای او فرستاد، و در مسیر راه این جوان بسوی ساحر راهبی بود، روزی از روزهایی که نزد ساحر می رفت، در راه به راهبی برخورد و سخنان وی را شنید که توجه وی را به خود جلب نمود، هر بار که نوجوان خانواده اش را به قصد ساحر ترک می کرد، ابتدا نزد راهب می رفت و با تاخیر در جلسه ی ساحر حاضر می شد، و به همین دلیل ساحر او را می زد که چرا تاخیر کرده است؟ این بود که نوجوان از این مساله نزد راهب شکایت کرد و راه حلی خواست تا از این تنگنا نجات یابد. راهب به وی گفت: هرگاه نزد ساحر رفتی و ترسیدی که تو را تنبیه کند، بگو: خانواده ام باعث تاخیرم شدند. و چون نزد خانواده ات رفتی و از تاخیرت سوال کردند، بگو: ساحر باعث تاخیرت شده است تا از هر دوی آنها نجات یابی. وضع به همین منوال بود تا اینکه روزی حیوان بزرگی - که شیر بوده - مانع عبور و مرور مردم شده و مردم نمی توانستند به راه خود ادامه دهند؛ نوجوان که با این صحنه مواجه شد، فرصت را غنیمت شمرد تا از این طریق بداند ساحر برای او بهتر است یا راهب؟ بنابراین سنگی را برداشت و به درگاه الهی دست دعا بلند کرد که اگر راه و روش و گفته های راهب برای او بهتر است، آن حیوان با این سنگ بمیرد؛ سپس سنگ را پرتاب کرد و حیوان در اثر آن مرد؛ و مردم به راه خود ادامه دادند، این مساله را با راهب در میان گذاشت که راهب به وی گفت: ای پسرم! امروز تو از من بهتری؛ می بینم که پیشرفت کرده ای؛ بدان که ابتلا و آزمایش خواهی شد و چون مورد آزمایش قرار گرفتی، از من چیزی نگو؛ کار نوجوان به جایی رسیده بود که کور مادرزاد و پیس و سایر بیماری های مردم را مداوا می کرد. چون خبر وی به ندیمی از ندیمان پادشاه رسید که کور بود، با هدایای زیادی نزد نوجوان رفت و گفت: اگر مرا شفا دهی، آنچه اینجا انباشته شده، برای تو خواهد بود. نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی دهم؛ فقط الله است که شفا می دهد؛ اگر به الله ایمان بیاوری، از الله می خواهم که شفایت دهد. بنابراین وی ایمان آورد و الله متعال او را شفا داد، پس او نزد پادشاه آمد و در مکان خودش نشست، پادشاه برای او گفت: که بینایی تو را برگرداند؟ گفت: پروردگارم، گفت: آیا جز من پروردگاری داری؟ گفت: پروردگار من و پروردگار تو الله است. پس او را گرفت و شکنجه نمود تا اینکه پسر نوجوان را به او معرفی کرد، و پادشاه به او گفت: ای پسرم، جادوی تو به جایی رسیده است که می توانی کور و جذامی را شفا دهی، و این و آن را انجام می دهی. گفت: من کسی را شفا نمی‌دهم، فقط الله شفا می‌دهد، و به شکنجه‌اش ادامه داد تا اینکه راهب معرفی کرد. راهب را آوردند و به او گفت: از دینت بازگرد، او نپذیرفت؛ بنابراین اره ای آوردند و بر فرق سرش گذاشتند و او را به دونیم تقسیم کردند. سپس ندیم پادشاه را آوردند و برایش گفته شد: از دینت بازگرد، او نپذیرفت؛ بنابراین اره ای آوردند و بر فرق سرش گذاشتند و او را به دونیم تقسیم کردند. سپس پسر نوجوان را آوردند و برایش گفته شد: از دینت بازگرد، او نپذیرفت، پادشاه او را به تنی چند -بین سه تا ده نفر- از یارانش سپرد. و به آنان گفت: او را به بالای کوه فلان ببرید و چون به قله رسیدید، در صورتی که از دینش بازنگشت پرتش کنید؛ آنان نیز چنین کردند و با وی از کوه بالا رفتند. نوجوان دعا کرد: الهی، چنانکه خود می خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن. این بود که کوه به لرزه درآمد و از کوه پرت شدند و نوجوان سالم و سلامت به نزد پادشاه آمد. و پادشاه به او گفت: همراهانت چه شدند؟ نوجوان پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. پس او را به تنی چند از یارانش سپرد و دستور داد او را با قایقی به وسط دریا ببرند و چون از دینش برنگشت، او را به دریا بیندازید. پس نوجوان را بردند و وی همچون بار قبل دعا کرد: الهی، هرگونه که خود می خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن. پس قایق واژگون شده و غرق شدند، و نوجوان سالم و سلامت به نزد پادشاه آمد. پادشاه به وی گفت: همراهانت چه شدند؟ وی پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. این بار نوجوان به پادشاه گفت: تو نمی توانی مرا بکشی مگر اینکه به آنچه تو را امر می کنم انجام دهی. پادشاه گفت: آن چه است؟ نوجوان گفت: مردم را در مکانی جمع کن و مرا از شاخه ی خرما به دار آویز، سپس تیری از تیردان من بردار و تیر را در وسط کمان قرار ده و بگو: به نام الله پروردگار نوجوان؛ سپس به سوی من تیراندازی کن؛ اگر چنین کنی مرا می کشی. بنابراین پادشاه مردم را در مکانی جمع نمود و نوجوان را از شاخه ی خرما به دار آویخت و تیری از تیردان او برداشت و در وسط کمان گذاشت و سپس گفت: به نام الله پروردگار نوجوان؛ و آنگاه تیر را رها کرد که به شقیقه ی نوجوان اصابت کرد و نوجوان دست بر شقیقه اش گذاشت و جان باخت. چنین بود که مردم گفتند: به پروردگار نوجوان ایمان آوردیم، به پروردگار نوجوان ایمان آوردیم، به پروردگار نوجوان ایمان آوردیم. پس عده ای نزد پادشاه رفتند و گفتند: ديدی؛ آنچه از آن بيم داشتی، اتفاق افتاد؟ به الله سوگند آنچه از آن می ترسيدی بر سرت آمد و مردم ايمان آوردند. پادشاه که وضعیت را چنین دید، دستور داد چاله هایی بر سر راه ها حفر کنند و در آنها آتش بیفروزند و هرکس از دینش بازنگشت، او را در آنها بیندازند، یا مجبورش کنند وارد آتش شود. تا جایی که مادری به همراه کودکش آورده شد و از سر دلسوزی نسبت به فرزندش خود را عقب کشید تا در آتش نیفتد که فرزندش به او گفت: مادرم، صبر کن که تو بر حقی.

فوائد الحديث

اثبات کرامات اولیاء، از جمله کشتن جانور بزرگ با شلیک یک پسر جوان، دو بار اجابت دعای پسر جوان، و حرف زدن نوزاد.

پیروزی برای توکل کنندگان به الله متعال.

بیان جایگاه صبر و استواری در دین.

حکمت یادگیری در سنین نخستین است؛ زیرا جوان معمولا سریعتر از افراد مسن به خاطر می سپارد.

قدرت ایمان این پسر جوان، و اینکه از ایمانش دوری و تحول نکرده است.

الله متعال دعای نیازمند و ناچار را هنگامی که او را فرا بخواند اجابت می کند.

برای انسان جواز دارد برای مصلحت عام خود را در معرض خطر قرار دهد، این پسر جوان پادشاه را به چیزی رهنمایی نمود که او را بکشد و خود را هلاک نماید، این که تیری را از تیردان اش بگیرد و آن را در وسط کمان بگذارد و بگوید: به نام الله پروردگار پسر جوان.

جایز بودن دروغ در جنگ و مانند آن برای نجات نفس از هلاکت.

مؤمن در صداقت ایمان و استواری خود در گفتن حق، آزموده می شود، هر چند او را به کشتن جانش بکشاند.

برای دعوت به سوی الله و آشکار ساختن حق، باید فداکاری نمود.

دلهای بندگان در دست الله است، پس هر که را بخواهد هدایت می کند و هر که را بخواهد گمراه می کند، پسر جوان در حالی که در آغوش جادوگر بود و زیر سرپرستی پادشاه لغزشگر بود.

جواز درخواست از الله متعال تا برای بنده نشانۀ را نشان دهد که به وسیله آن حق را بشناسد و به یقین برسد.

اهل ایمان هر آنچه را که الله متعال به آنان داده و ارزانی داشته است برای خدمت به دین اش و دعوت مردم به راه اش مسخر می کنند.

اسباب هلاکت در اختیار الله متعال است، اگر بخواهد آن را اجرا می کند و اگر بخواهد قطع می کند.

برای ایمان آوردن اهل کفر دلایل و براهین کم نیست، بلکه سبب کفرشان لجاجت و تکبر است.

طاغوتان و ستمگران برای حفظ لذت های دنیا آماده کشتن همه مردم هستند.

الله متعال کسانی را که ستم می کنند از جایی که انتظارش را ندارند مجازات می کند، مردم زمانی به پروردگار پسر جوان ایمان آوردند که استقامت، صدق دعوت او را دیدند، و این که برای رضای الله از ملامتی ملامت کننده نترسید.

کسانی غیر از عیسی علیه السلام نیز بودند که در گهواره سخن گفتند، و این حدیث شرح قول رسول الله صلی الله علیه وسلم است که فرمود: «جز سه نفر در گهواره حرف نزده اند ...» و آنها را ذکر کرد، و آنها را منحصر به بنی اسرائیل نمود، نه به کسی دیگر.

التصنيفات

روش و مسئولیت دعوتگران, داستان ها و احوال امتهاى قبلی